رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:رمان,داستان های عاشقانه,داستان های عشق وعاشقی,داستان های عشقولانه, داستان قهر آشتی, دلگیری,, :: 15:25 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
نرگس رفته رفته در همان یک هفته اندکی به شوهرش نزدیک شد . اما هنوز با او رسمی مینمود و در سایه سخنان امیدبخش عاطفه منتظر فردایی بهتر بود . عاطفه به میز کناری نظر انداخت . نادر هنوز نیامده بود . خبری از نامزد و عمویش هم نبود . او به حضور آنها عادت کرده بود . آن شب نرگس برعکس شبهای دیگر شادتر بود و داشت لطیه ای خنده دار تعریف میکرد . عاطفه فکر کرد که زنها چقدر زود به وضعیت خود عادت میکنند . او از صمیم قلب شادمان بود که روابط بهتری میان دوستش و جهانگیر برقرار شده بود . او کمابیش از نادر برای نرگس تعریف کرده و برایش گفته بود که آن روز کنار ساحل میان آنها چه گذشته است . عاطفه در همان برخورد اول نادر را جوانی تحصیل کرده و با وقار و ریزبین دیده بود که کمتر کسی از مصاحبت با او خسته میشود . در دل به همسر او غبطه میخورد . از طرفی در دو روز گذشته کمتر آنها را با هم دیده بود و به شدت مایل بود بداند چه اتفاقی افتاده . پس از تمام شدن شام چای هر یک به اتاقشان رفتند . وقتی نرگس و جهانگیر به اتاق خودشان رفتند . نرگس در حالیکه موهای خود را شانه میکرد به جهانگیر گفت :
جهان تو فکر نمیکنی که عاطفه امشب قدری گرفته بود .
جهان از اینکه برای نخستین بار طرف گفتگوی نرگس قرار میگرفت ، شادمان گفت : چرا . اتفاقا منهم متوجه شدم .
نرگس متفکر از آینه به جهان نگریست و گفت : فکر میکنم این روزها به او بی توجه شدم . تو فکر نمیکنی من دوست بدی هستم ؟
جهان شرمگین گفت : من فکر میکنم تو همسر خوبی هستی .
نرگس به طرف شوهرش برگشت و آهسته به او نزدیک شد و کنارش نشست و در حالیکه به او مینگریست گفت : اینو از ته دل گفتی ؟
جهان گفت : بله از ته دل گفتم .
نرگس رنجیده از اعمال گذشته خود گفت : حتی با وجود آنهمه بی اعتنایی های من ؟ باز هم ؟
تو حق داشتی . من به زور شوهرت شدم .
نرگس درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود دست جهان را به دست گرفت و گفت : آنقدر بهم علاقه داری که همه را فراموش کنی .
جهان دست نرگس را بلند کرد و بوسید . آنگاه گفت : تو آنقدر خوبی که مرا همین گونه قبول کنی ؟ قبلا بهت گفتم از نظر تحصیلات با هم خیلی فرق داریم ولی سعی میکنم کمی این فاصله را کم کنم . یک فکرهایی دارم.
نرگس میان گریه خندید و گفت : جهان حالا تو شوهر منی . چگونه میتوانم تو را نپذیرم ؟
من کوچیک تو و مادرت هم هستم . اگر تا بحال بهت نگفتم حالا میگم من از وقتی یک الف بچه بودی بهت علاقه داشتم . دوستت داشتم . درسته که پدر و مادرم بهم فرصت نمیدادند خودم حرف بزنم ولی همیشه توی قلبم تو را مجسم میکردم .
تو از روی ساده دلیت به آرزویت رسیدی .
تو چی ؟
خوب دیگه . همه آرزو ها که براورده نمیشه !
جهان با آرایشی ساده گفت : حالا به من بگو . دوست داشتی شوهرت چگونه باشد ؟ بگو تا من مثل او شوم .
نرگس درحالیکه خودش را شرمنده آنهمه مهربانی میدید گریست .
چرا گریه میکنی نرگس ؟ هیچی . همین طوری . یک وقتهایی آدم آنقدر از احساسات انباشته میشه که نمیدونه چکار کنه آنوقت گریه میکنه .جهان درحالیکه معنی حرف او را نگفته بود گفت : یعنی چه ؟ نرگس لبخندی زد فراموش کرده بود که شوهرش دارای معلومات چندانی نیست . با او باید ساده تر حرف میزد . بنابراین گفت : یعنی گریه من از ناراحتی نیست . *** عموی نادر عصبی و ناراحت طول و عرض اتاق را میرفت و باز میگشت . الهام بی صدا گریه میکرد و از فشار عصبی با انگشتان خود روی عسلی کنار تخت میزد . بالاخره پدرش به طرفش برگشت و فریاد زد : بس کن دختر . دیوانه ام کردی . حالا گریه چه فایده دارد ؟ پیشتر از اینها بهت هشدار داده بودم که این پسره چهارپا نیست که بتو سواری دهد . او هیچی نیست پدر . جز یک قاطر که با قشو کردن میخواهد خودش را همطراز یک اسب بداند . شما نبودید که ببینید چطور مرا مثل یک تفاله دور انداخت . انگار میخواهد برای داشتن من به او التماس کنند . اگر خودت را لایق آنهمه ثروت میدونی باید چنین کنی . یعنی خودم را تحقر کنم ؟ جلوی او ؟ با نقشه جلو برو . او را به تهران بازگردان . او فعلا تصمیم دارد که اینجا بماند . میگفت قصد دارد به زودی با شما هم صحبت کند . من جایز نمیدانم که فعلا با او حرف بزنم . با او کج دار مریز رفتار کن شاید از روی عصبانیت چنین حرفی زده . نه پدر من فکر میکنم تمام اینها زیر سر آن دختره بی سر و پاست . بالاخره خودش را به او چسباند . شنیده ام که بدجوری میان آنها نگاه رد و بدل میشود . از چه کسی شنیده ای ؟ از خسرو . مرده شور او را ببرند که با حضورش همه چیز را به هم ریخته . پدر او که هنوز با نادر روبرو نشده . چرا شما به عوض اینکه از دست برادرزاده تان عصبانی هستید ؟ من فکر میکنم زمان آن رسیده که با آن دختر صحبت کنم . فکر میکنی او الان در اتاقش باشد ؟ بله دیدم که هر یک به اتاقشان رفتند . دوباره خرابکاری نکنی ؟ عجز و لابه کن . به او بگو که حضورش مانع خوشبختی شما شده درباره نادر حرفهایی بزن که از او سرد شود خلاصه مظلوم نمایی کن و رقیب را از میدان بیرون کن . الهام با این نیات از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق عاطفه رفت و چند ضربه به در زد . عاطفه مشغول تماشای تلویزیون بود . آرام به طرف در رفت و در را باز کرد و با الهام روبرو شد . الهام سعی کرد قیافه اش مظلوم و خشرو باشد عاطفه با دیدن او تعجب کرد و پرسید : بفرمایید خانوم ؟ منو میشناسید ؟ عاطفه به گرمی گفت : بله شما باید نامزد آقای رفیعی باشید . چقدر خوبه که شما مرا به خاطر می آورید . میتونم بیام داخل ؟ عاطفه با رویی گشاده در حالیکه فکر میکرد شاید او به توصیه شوهرش به آنجا آمده ، در را باز کرد و گفت : خواهش میکنم بفرمایید . اتفاقا منهم تنها بودم . الهام روی یکی از مبلها نشست و عاطفه هم روبروی او قرار گرفت . هر دو سکوت کرده بودند که الهام سکوت را شسکت و با غرور گفت : راستش نمیدونم از کجا شروع به حرف زدن کنم . من و نادر چند ماهی است که نامزد شده ایم . او پسر عموی من است و چند سال پیش پدر و مادرش را از دست داده . او و من خیلی خوشبخت هستیم . من تنها از یک عیب او رنج میبرم و آن اینست که او در هر امری دم دمی مزاج است . عاطفه درحالیکه سر در نمی آورد چرا او این چنین بی مقدمه از زندگی خصوصی خود شروع به تعریف کرده ، همچنان گوش میداد . صحبت الهام به اینجا که رسید گریه اش گرفت و میان گریه گفت : خانوم من حتی اسم شما را هم نمیدانم ولی مطلع شدم که نامزدم به شما علاقمند شده . عاطفه یکه ای خورد و گفت : به من ؟ بله . شما واقعا اطلاع نداشتید ؟ عاطفه با تعجب گفت : باور کنید روح من هم از این ماجرا خبر نداشته . شما حتما اشتباه میکنید . چرا اشتباه میکنم ؟ او که بار اولش نیست . امروز عصر به من گفت که میخواهد نامزدی مان را به هم بزند و با شما ازدواج کند . البته من چون نگران شما بودم وظیفه دانستم که با شما صحبت کنم . چون دیر یا زود او از شما خسته میشود و سراغ دیگری میرود . عاطفه درحالیکه از گریه او اندوهگین شده بود با مهربانی به او نزدیک شد و گفت : خواهش میکنم گریه نکنید . اصلا به ظاهر ایشان چنین کارهایی نمیخورد . او چه کسی را از شما وفادارتر و کاملتر میخواهد که به سراغ کسی چون من بیاید ؟ یه شما اطمینان میدهم که هرگز اینطور نخواهد شد . خانوم شما نباید به ظاهر افراد توجه کنید . منهم اگز از آبروی خود نمیترسیدم نامزد او نمیماندم ولی چه کنم که باید به فکر پدرم باشم . خواهش میکنم درباره آمدن من با او کلامی سخن نگویید . خاطراتان آسوده باشد . الهام دستهای او را گرفت و با مهربانی گفت : خیلی ازتون متشکرم . این محبت شما را هیچ گاه فراموش نمیکنم . عاطفه او را تا جلوی در بدرقه نمود و انگاه در را بست . قلبش برای زن جوان مملو از اندوه شد . ولی هر چه میکرد نمیتوانست به خود بقبولاند نادر چنین مردی باشد و چقدر علاقه او به خودش به دور از ادب آمد . چراغ را خاموش کرد و زودتر خوابید . *** الهام به محض ورود به اتاق بشکنی زد و به پدرش گفت : خیالتان آسوده . با دختره حرف زدم . او مثل بره رام است پدر . دروغ یا راست اصلا از قضیه خبر نداشت . یا نادر هنوز به او چیزی نگفته یا ... او به تو چه گفت ؟ چنان او را ترساندم که فکر نمیکنم حتی دور و بر نادر آفتابی شود . رنگش مثل گچ سفید شده بود . دلائلم به نظرش منطقی آمدند . به من اطمینان داد که هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد . عقیده شما چیست ؟ اگر چنین باشد که تو میگویی نادر با پای خودش به طرفت بر میگردد . منتهی باید طوری رفتار کنی که فراری اش ندهی . خیالتان راحت باشد پدر . رگ خواب او را میدانم . تو تنها لاف میزنی . اگر میدانستی تا به حال کاری صورت داده بودی . اگر تا به حال کاری صورت نداده ام تنها به این دلیل بود که او فقط قصد لج بازی داشته است و گمان نمیکردم چنین کند . اکنون چه میکنی ؟ با خیالی آسوده میخوابم . شر این دختر را هم کم کنی بهر حال همه دختران را که نمیتوانی دور نمایی . الهام خنده ای کرد و گفت : من فکر آینده را آینده میکنم . شما هم با خاطری آسوده بخوابید و همه چیز را به من واگذار کنید . آن سوی دیوار نادر راضی و خرسند از اینکه بالاخره با الهام صحبت کرده روی تراس نشسته بود . حالا خیال داشت با عاطفه بیشتر آشنا شود . او در تمام طول این چند روز او را زیر نظر گرفته بود . حرکتی مبنی بر اینکه سبکسری کرده باشد از او ندیده بود و تنها کلامی که میان آنها رد و بدل شده بود سلام بود . به وضوح میدید که عاطفه از نگاه مستقیم به چشمان او حذر میکند و این بخشی از نجابتی بود که نادر مدتها در جستجویش بود . او از بعد از ظهر ندیده بود که الهام جلویش آفتابی شود . از خدا خواست که از دستش رنجیده باشد . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |